نجوای باران و رعد: آرامش شب پشت پنجره
شب آرامی است، تنها صدای باران و رعدهای دور دست که گهگاه آسمان را روشن میکنند، سکوت خانه را میشکنند. پشت پنجره ایستادهام، به صدای باران گوش میدهم. هر قطرهای که به شیشه میخورد، انگار قصهای را زمزمه میکند، قصهای از سفر در میان ابرها تا زمین. هوای خنک شب از لابهلای پنجره نیمهباز به داخل میخزد و بوی خاک بارانخورده را با خود میآورد؛ رایحهای که همیشه مرا به یاد لحظات ناب آرامش میاندازد.
رعدی در دوردست، آرام و بدون شتاب، آسمان را روشن میکند و به همان سرعت که آمده، ناپدید میشود. در این لحظه، هیچ چیز جز صدای طبیعت برایم اهمیت ندارد. باران بیوقفه میبارد، آرام اما پیوسته، گویی میخواهد مرا در این لحظه نگه دارد، لحظهای که نه گذشته مهم است و نه آینده.
همه چیز در این شب بارانی بهنظر میرسد که معنایی عمیقتر دارد. سکوت خانه با صدای باران ترکیب شده و ذهنم را از شلوغیهای روزمره دور میکند. گویی این باران، تمام اضطرابها و افکار پراکنده را با خود میشوید و میبرد. ایستادهام، چشمهایم را میبندم و به موسیقی ملایم طبیعت گوش میسپارم. در این لحظه، همه چیز کامل است؛ من، باران، و شبی که به آرامی میگذرد.